به منا سبت روز جها نی زن !
در آغاز کلام روز جهانی زن را به زنا ن رنج دیده وستم کشیده وطنم و تمام زنا ن دنیا تبریک گفته و مبارزات آزادیخواهانه
شا نرا در راه بدست آوردن حقوق حقه شان خواهانم .
ای زن وقتی خشونت و تظلم قد مش را بر زمین میگذارد روشنای رنگش را می بازد پس اگر سیلاب نیستی دریا باش و اگر مهتاب نیستی چراغ باش تا که رهنمایی دیگران باشی .
میدانی که درخت کالبد زن پُرغوغا ست که در ته سینه اش محفوظ است ؟
آیا همه میدانند که جسارت و شهامت و برده باری زن مانند لبه ی تیغی است که بغض ها و کدورت ها را میدرد ؟
پس این تصور هر زن است که در پرتو روشنا یی سپیده ها سایه های شب سرد شسته میشود همانست که تو ای پرستوی زیبا که از کوچه ی افلاک پریده
و آمده یی پس تو همان گمشده یی استی که ترا با کم نامیت در یافته اند براستی که تو تهداب گذار جامعه و فرهنگ تحمل استی .
زنی نشسته به شمع میگوید : من و تو در یک گناه و یکسان میسوزیم پس تقصیر در چیست ؟ گناه من و تو اینست که به دیگران روشنایی میبخشیم .
زنان کشور ما مانند شمع سوخته و قطره قطره چکیدن گرفته و یا چکیده یی از سینه یی روزگار بوده که به مشت موم مبدل شده ودرخاک توده ها و شوره زار
ها بشکل مجسمه های بی روح دیده میشوند .
آیا میدانند که روز هشتم مارچ بنام روزجهانی زن توسط زنان آ گاه و با درک برگزار شده و از دور افتاده ترین کشور های جهان از زنان محروم و نادار که
از حقوق شان محروم و بیخبر اند یاد آوری میشود ، آری باید همه بدانند .
من زنم
منم زاده ی انسان
و انسا نیتم
و تربیت دهنده یی در هر زما ن
که از مرز کهنسا ل آبشارا ن
در غرش دریا ها و گردش زمین
و در همه صخره ها نام مرا خوانند
من زمینم که به گرد خود
میچرخم
از دوران و گرد ش من و
گرداب ها بر تافته و
آتشفشانها برق جسته و
آرام ، آ رام بسوی ساحل
آرامش میروند
دانی که
من از بازار تار و خفقان
و از غروب سوزان
نسوخته ام
نعره هایم بسوی شهر روشن
سوی لانه های نورانی
سوی کبوتر ها
که یاد گاران من اند
نشانی دارم از آ نان
که به بلندی ها رفته و در پرواز اند
من دانم که زنم
آه ای ابر های آغشته به آب
دانی که قا یق من
در چهار راهیی سینه ام
لنگر انداخته
من کیی استم تا حال مرا نشناخته اید
من زنم
در انتظار روزم من که
در برابر فواره های تظلم
به پا خیزم و من هیچگاه
در مد خود غرق نشده ام
نمی میرم
من
آ یا سُرب گشته اید ؟
که هرگز موم نمیشوید
میخواهید دنیا را منفجر سازید
نامم را میدانید
کیی استم من که تا حال مرا نشناخته اید
من زنم
نام من نام هزاران شهر است
روز و شبم را در جاده ی بی پناه
گذرانده ام
وقتی چشمانم باز شد
خود را در بند قفس بدیدم
هیچ دانید
پایان این روز و چنان شب را ؟
من کیی استم و چی میخواهم
بال و پر رنگین
که به برج سحر در پرواز آیم
جامه ی فخر پوشم و
از دل و درون دریا بیرون آمد ه
نگاهم را میان تپه ها و آسما نها دوزم
و رنگ سیاه را از سپید و
سرخ را از نیلی تشخیص دهم
دانی که من زنم
هراسی از بند ندارم
هزاران ، هزار مثل من
در این زمان ، بیزمان اند
و در بی پناهی بی پناه اند
ما همه زنان
اگر خواهید حما سه ی ما را شنوید
به چشمان ما نگاه کنید
میخواهیم به آ رزو هایمان برسیم
اگر حال نه و امروز نه و فردا نه
دانم من
آری پس فردا و فرداهای دیگر رسیدنی است
با تقدیم حرمت « بلقیس مل »
کلمات کلیدی: